الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

دخترم الین

خداحافظ 91....

    سال ۹۱ داره تموم میشه. سالی که فراز و نشیب زیادی داشت والبته نشیبش بیشتر بود... با اینکه مشکلاتی تو این سال برامون پیش اومد ولی خدا رو شکر میکنم که همه سلامتیم. با گذشت هر لحظه از این سال تو شیرینتر و خواستنی تر و عاقل تر شدی. با کارای شیرینت کاری کردی که من هر لحظه دلبستگیم به تو عمیقتر بشه و حساسیتهای مادرانه ام پر رنگتر. آخرین اتفاقی که تو سال ۹۱افتاد و منو ناراحت کرد رفتن یکباره پرستارت بود که شرایطش ایجاب کرد با وجود تمام محبتهای ما نسبت به خودش دیگه پیش تو نیاد ..... و با این کارش دو تا نگرانی به دل نگرانی های من اضافه کنه ! یکی اینکه نبود ناگهانی و یکباره اش تو رو که تو این دوسال سخت بهش عادت کرد...
30 اسفند 1391

سي و سه ماهگي......

          ناز گلكم يك ماه ديگه بزرگتر شدي.... خانومتر شدي و شيرينتر. اين ماه بزرگ شدنتو بيشتر حس كردم خصوصا اون روزي كه به خاطر نيومدن پرستارت شب رو خونه مامان جون مونديم و صبح بغلت كردم تا بذارمت تو رختخواب كنار مامان جون.... مثل روزاي ۶ تا ۹ ماهگيت...... وقتي بغلم بودي و از پله ها پايين ميرفتم ديدم چقدر قد و وزنت بيشتر وسرت پر موتر شده...... تا حالا بزرگ شدنت انقدر برام محسوس نبود. در ضمن احساس مسئوليت و كمك كردن تو كاراي خونه حتي اگر به خرابكاري منجر بشه و استقلالت تو كارهاي مربوط به خودت بيشتر حس رشد و بزرگ شدنتو بهم منتقل ميكنه. البته تو اين ماه كم نبوده روزايي كه منو بابايي رو حسابي كلاف...
12 اسفند 1391

سی و دو ماهگی......

    بعد از چند وقت دوباره دستم به نوشتن رفت.... وقتی چند تا پیغام دیدم که همه گفته بودن عکسها فیلتر شده و دیده نمیشن خودم امتحان کردم ودیدم بعلللله!!! همش فیلتر شده!!! یعنی اون همه زحمت پر!!! دیگه دست و دلم به نوشتن تو بلاگفا نمیرفت بعدش هم که بهم ریختن چند باره قالب وبلاگ! منم تصمیم گرفتم که عکس کمتر بذارم و بیشتر برات بنویسمو حتما یه بک آپ بگیرم .   امروز ماهگرد سی و دومین ماه عمرته عزیزم. رفتارهای خاصو دلچسبت انقدر زیاد شده که شاید نشه همشو یکجا نوشت. شیطونیها و خرابکاریها هم تقریبا دیگه بی حد و حصره! بهم ریختن کشوها و کمد ها در عرض فقط چند ثانیه ...... درآوردن کل لباسها تو یه چشم به هم زدن ...... فرار کردن ...
12 بهمن 1391

شناگر کوچولوی من.....

    روز جمعه تصمیم گرفتیم بریم استخر. رفتیم دنبال مامان جون . مجموعه ورزشی که در نظر داشتیم استخر کودک هم داشت و من خیالم از بابت تو راحت بود. فقط یه بدی داشت که هر بار میرفتیم اونجا من حسرت به دل شنا میموندم .چون باید کنار استخر کودک میموندم و به خاطر مسایل بهداشتی اجازه اومدن تو استخر کوچولوها رو نداشتم. این بار مامان جون کلی اصرار کرد که من برم شنا کنم و خودش مواظب تو باشه.... قبول نکردم آخه غیر از مواظبت از دیدن آب بازی و ورجه وورجه کردن و شاد بودنت بیشتر لذت میبردم تا اینکه برم شنا کنم . تو همین صحبت با مامان جون بودم که یه دفعه دیدم با کلی زحمت خودت رو از آب کشیدی بیرون و اصرار کردی که بریم استخر بزرگه! هر چی گفتم م...
25 آذر 1391

یه نی نیه دیگه.....

    جمعه عصر بود و حسابی حوصلمون سر رفته بود. به خاله عاطفه زنگ زدم تا حالشو بپرسم ..... دعوتمون کرد برای شام بریم خونشون و ما هم از خدا خواسته شال و کلاه کردیم ..... مامان جونم اونجا بود. خاله عاطفه و دادا زحمت کشیده بودن و با کلی ذوق و شوق فیلمهایی که ازت داشتنو یه جا جمع کرده بودن. نشستیم به نگاه کردن فیلمها.....واقعا برامون دلچسب بود و کلی خاطره برامون زنده کرد. خندیدنها.... اولین غذا خوردن و ایستادن و...... درحال نگاه کردن فیلمها برات توضیح میدادیم که الین نی نی بودی این شکلی بودی یا اینجوری میخندیدی. تو هم غرق تماشا بودی . کم کم شروع کردی به بهانه گیری.وقت شام با اینکه خاله غذاهای مورد علاقتو درست کرده بود چیزی نخ...
10 آذر 1391

دختر با احساسم....

    به خاطر اینکه از آشپزخونه اسباب بازیت استفاده نمیکردی و تازگیشو برات از دست داده بود جمعش کردم . ظهر طبق معمول همیشه زنگ زدم خونه تا حالتو بپرسم و از پرستارت خبر از خوردن صبحانه و بازی و آموزش و...... بگیرم. من : خوبی مامانی؟ تو: خوبم . صبحانه مو خوب خوردم دارم بازی میکنم. کجایی؟ من : سر کارم مامانی. تو : خاله آشپزخونه ام کجاست ؟ بیارش برای مامانم چایی بریزم .... بخوره... خستگیش در بره. من :!!!!!!!!!!!!!   ................................................................................................................ هوا بارونیه و بابایی من و عزیز دلمو میبره خونه مامان جون. موقع پیاده شدن ...
24 آبان 1391

گوله انرژی...

    دیروز کلاس خلاقیت خونه خاله مریم تشکیل شد. از شب قبلش به عشق دیدن دوستات غذا خوردی و خوابیدی! اول قرار بود پرستارت ببرتت ولی بعدا تصمیم گرفتم خودم مرخصی بگیرم و ببرمت و بیشتر کنارت باشم تا شاید از این ناراحتیهای اخیرت کم بشه و بیشتر بتونیم از کنار هم بودن لذت ببریم. البته خیلی وقته که دلم میخواد مرخصی بگیرم و چند روزی پیشت باشم ولی متاسفانه مشکل کمبود مرخصی مسئله اصلیه همه مامانای شاغله که اگه یکی دو روزی هم داشته باشن به سختی حفظش میکنن برای روز مبادا که همون روزهای بیماری بچه هاشونه و خودشون با هر حالی که داشته باشن میرن سر کارشون تا یه وقت مرخصی حروم نشه!!!!!!! صبح با ذوق زیاد زو...
10 آبان 1391

........

    عزیزم این روزا یه یه حس بدی داره رو دلم سنگینی میکنه .حس بدی که نمیتونم از وجودم دورش کنم و یا حتی دقایقی از روز بهش فکر نکنم . این روزا بیشتر از قبل ابراز دلتنگی و ناراحتی بابت سر کار رفتن من میکنی . ظهرها بهم زنگ میزنی و با یه لحن غمگین میگی مامانی دلم برات تنگ شده! منم با دادن قول خوراکی و اسباب بازیهای خیلی قشنگ سعی میکنم آرومت کنم .تو همون لحظات حس میکنم دارم خودمو گول میزنم . دیروز عصر تصمیم گرفتم تا بابایی از سر کار برگرده بریم بیرون تا از هوای خوب این روزها بیشتر بتونی استفاده کنی و حوصله ات سر نره. موقع برگشت به خونه تو بغلم بودی که تو یه مغازه یه اسکوتر دیدی و گفتی مامان اینو برام میخری؟؟؟ من موقعیت رو برای تو...
4 آبان 1391

دوري....

      ديشب براي اولين بار حدود ۱۷ ساعت ازت دور بودم ... يعني طولاني ترين مدت زمان دوري.... ديشب مهموني نامزدي دختر عمو الهام بود ومن از يك هفته قبل با خودم كلنجار ميرفتم كه ببرمت يا نه؟ از طرفي فكر ميكردم اگه ببرمت يه جورايي هم تو تو محدوديت قرار بگيري و هم من و از طرف ديگه هم نميتونستم قبول كنم كه از صبح كه ميرم سر كار تا شب نبينمت. حتي برات لباس هم خريدم و با كفشو و جوراب شلواري و...ست كردم و آماده گذاشتم تو كمدت ولي در آخر بامشورت بابايي تصميم گرفتيم نبريمت.... صبح همه سفارشات لازم رو به پرستارت كردم وقرار شد ظهر با سه چرخه ات ببرتت خونه مامان جون.آخه سه چرخه سواري رو خيلي دوست داري. قبلا هم باباجي قول داده بود بب...
27 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد