الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخترم الین

دوري....

1391/7/27 19:32
146 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

ديشب براي اولين بار حدود ۱۷ ساعت ازت دور بودم ... يعني طولاني ترين مدت زمان دوري....

ديشب مهموني نامزدي دختر عمو الهام بود ومن از يك هفته قبل با خودم كلنجار ميرفتم كه ببرمت يا نه؟ از طرفي فكر ميكردم اگه ببرمت يه جورايي هم تو تو محدوديت قرار بگيري و هم من و از طرف ديگه هم نميتونستم قبول كنم كه از صبح كه ميرم سر كار تا شب نبينمت. حتي برات لباس هم خريدم و با كفشو و جوراب شلواري و...ست كردم و آماده گذاشتم تو كمدت ولي در آخر بامشورت بابايي تصميم گرفتيم نبريمت....

صبح همه سفارشات لازم رو به پرستارت كردم وقرار شد ظهر با سه چرخه ات ببرتت خونه مامان جون.آخه سه چرخه سواري رو خيلي دوست داري. قبلا هم باباجي قول داده بود ببرتت پارك و سرگرمت كنه تا يه وقت دلتنگي نكني. از خاله عاطفه هم خواهش كردم بياد خونه مامان جون .خلاصه كه هر چيز و هركاري كه براي دلتنگ نشدنت لازم ميدونستم فراهم شد .

داشتيم راه ميافتاديم كه خاله عاطفه تماس گرفت و گفت كه رفتيم پارك و الين هم مشغول بازيه ....تا حدودي خيالم راحت شد. تا رسيدن به خونه عمو مهدي كلي با خودم كلنجار رفتم كه خودمو قانع كنم كارم دست بوده كه تو رو با خودم نياوردم.

وقتي رسيديم با ديدن هديه سادات ناز دلم كلي برات تنگ شد . دو ساعت بعد از شروع مراسم مامان جون تماس گرفت و گفت الين خانوم بغض كرده و ناراحته .... وقتي گوشيو گرفتي هر چي اصرار كردم حرف نزدي تا اينكه گفتم ماماني دلت برامون تنگ شده ؟ گفتي آره . ديگه نميتونستم تو اون مراسم به اون قشنگي كه الحق عمو و زنعمو براي دختر گلشون سنگ تموم گذاشته بودن با راحتي و آرامش بشينم . فقط دلم ميخواست كه بعد زمان و مكان از بين ميرفت و ميتونستم همون لحظه كنارت باشم .

به بابا خبر دادم و قرار شد بعد از شام زود برگرديم . بابايي دوباره تماس گرفت و باهات صحبت كرد و بهم گفت كه آرومتر شدي .منم يه كم آرومتر شدم .همش فكر ميكردم الان الين اينجا بود چي كار ميكرد؟؟؟ جلوي آينه شمعدون عروس مينشست و ميگفت ماماني جژ بل(رژلب) بده من كارامو بكنم(آرايش كنم) بعدشم با لبخند نگام ميكرد و ميگفت ببين خوشگل شدم . كاري كه اين روزا خيلي انجام ميدي .....

بعد از صرف شام و شيريني و اونهمه تداركي كه زنعمو ديده بود سريع راه افتاديم . توي راه يقين كردم كه وابستگيم به دختر فسقليم خيلييييي بيشتر از اون چيزيه كه فكر ميكردم. از تو چه پنهون كه يه كم هم از اينكه دلتنگم شدي خوشحال شدم آخه فكر ميكردم با وجود مامان جي و بابا جي و خاله عاطفه و دادا كه خيلي دوسش داري اصلا ياد من نيافتي!

وقتي رسيديم مثل كساني كه چند ساله همديگه رو نديدن محكم بغلت كردم و تا ميتونستم بوسيدمت و بوت كردم ... بوي بهشت ميدي مامان جون.....بوي آرامش ميدي عزيزم.

تو دلم از خدا خواستم نذاره بين هيچ مادر و فرزندي به هر دليلي جدايي بيافته.

دختر گلم با وجود تو و بابايي هست كه تمام زيبايي هاي عالم برام معني پيدا ميكنه و ميتونم دركشون كنم . الان ميفهمم كه نفسم به نفست بنده يعني چي.....!

 

پ.ن.۱ : الهام عزيزم من و الين نامزديتو تبريك ميگيم و براي تو  و همسر عزيزت آرزوي خوشبختي داريم .اميدوارم بهترين و خوش ترين زندگي رو در سايه بهترين زوج عالم حضرت علي و فاطمه(س) كه روز نامزديتون با روز ازدواج اين دو بزرگوار مقارن بود رو داشته باشيد و زندگيتون پر بركت باشه. انشاله

 

پ.ن.۲ : خاله عاطفه و دايي مجتبي ازتون ممنونم كه هميشه وجودتون باعث شادي الين و راحتي خيال منه . زودتر ني ني دار بشين تا منم ببينم خواهر زاده چه مزه اي آخخخخخخه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد