الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

دخترم الین

حواس جمع...

رفتيم پيش متخصص پوست تا دونه هاي ريزي كه رو ساق پات زده بود رو بررسي كنن و درمان بغلم نشستي بعد از اينكه خانم دكتر دونه ها رو ديد پرسيد با چه شامپويي بدنشو ميشوري ؟ گفتم شامپو بدن كيدز كيو وي پرسيدن بعد از حمام چي استفاده ميكني؟ گفتم شير بدن نيوا.... گفتن بهتره از مرطوب كننده ويتامينه كيو وي براي دخترتون استفاده كنيد. گفتم چشم ميگيرم براش. سريع دهنتو به گوشم نزديك كردي و گفتي مامان من كه مرطوب كننده كيو وي دارم! من بعد از مكث و تعجب به خانم دكتر گفتم بعله داره من حواسم نبود! با تعجب پرسيدن خودش به شما گفت؟؟؟ بعد چند باري ماشاله و به تخته زدن.... من گاهي وقتا يادم ميره كه كرم دست چي استفاده ميكنم!
6 مهر 1393

ني ني خاله به دنيا اومد...

امروز ني ني خاله كه يه پسر تپليه خوشگله به دنيا اومد و همه ما رو شاد كرد وزنش 3300 و قدش 50 سانت بود جيگر خاله. مامان و باباش اسمشو گذاشتن رادين انشاله قدمش خير و عمرش طولاني و پربركت و عاقيبتش خوش باشه .....آمين
30 ارديبهشت 1393

اولين خريد مستقل

ديروز روضه مامان مليحه بود و طبق معمول خانمي كه وسيله و لباسهايي رو براي فروش مي اورد بعد از اتمام جلسه از ساكش بيرون آورد . شما هم با ذوق نشستي سرشون. ازم پرسيدي مامان ميتونم خريد كنم؟ گفتم بله چند دقيقه بعد ديدم آينه و شونه خوشگلي رو آوردي و گفتي مامان اينو خودم خريدم!!! از قرار معلوم همه چيزو با دقت بررسي كرده بودي و اين آينه انتخابت بوده. گفتم مامان جون پولش چي ؟ گفتي كارت ميكشم!
23 فروردين 1393

استقلال در دسشويي رفتن.....

امروز با تعجب فراوون ديدم كه رفتي دسشويي و تا من بيام و بشورمت خودت همه كارتو انجام دادي. طوري كه من فكر كردم خيلي وقته كه بلدي و ميتوني خودت دسشويي بري .... خوشحالم كه ميبينم داري بزرگ ميشي دخترم.
23 اسفند 1392

چهل و يك ماهگي.....

  ای کاش میشد تمام این روزا رو با جزئیات ثبت و ضبط کرد چون خیلی زود میگذرن........ پیشرفتت تو زبان انگلیسی بسیار مشهود و عالی بوده الان دیگه شعر انگلیسی میخونی وکلماتی که یاد گرفتی به کار میبری. مثلا هر چیزی که شکل گرد داره سریع میگی مامان سیرکله! از دکمه آسانسور گرفته تا می میهای خودت! مربع و مثلث هم همینطور. اما از تمرینات باله چیزی تو خونه نمیگی حالا نمیدونم که در حال ضبطی ویا تو خونه چیزی نمیگی. از عروسکات طوری مراقبت میکنی که انگار بچه های واقعیت هستن که برای هرکدومشون هم خلق و خوی خودشونو در نظر میگیری. مثلا یکیشون خیلی گریه میکنه ..... یکی زود سردش میشه و یکی دیگه مهربونه و یا.... منفی ترینشون هم ...
3 آذر 1392

38 تا 40 ماهگي......

   دختر نازم تو این روزا یعنی از سی و هشت ماهگیت تا چهل ماهگی تغیرات زیادی داشتی... مستقل تر و وشیرین زبونتر و منظم شدی. دختر دقیق و نکته سنجی بودی ولی حالا این نکته سنجی و حساسیت بالا نسبت به محیط اطرافت باعث شده تا درک بهتری نسبت به شرایط و اطرافیانت داشته باشی و ما رو متعجب کنی! تو چهل ماهگیت مدیر مهد تشخیص داد که میتونی به قسمت دو زبانه مهد منتقل بشی ما هم تصمیم گرفتیم به صورت آزمایشی این کار انجام بشه که خدا رو شکر نتیجه خیلی خوبی داشت. کلاس باله و قران با اشاره هم برای سنت مناسب بود که برعکس کلاس قران شدیدا به باله علاقه نشون دادی که ما هم ترجیح دادیم بیشتر به علاقه تو اهمیت بدیم تا انتخابهای خودمون. جدیدا خیلی...
28 مهر 1392

شانزده ماهگی....

سنجد خانوم 16 ماهگیت مبارک عزیزم شانزده ماه گذشت مثل شانزده بار چشم به هم زدن مثل ازیک تا شانزده شمردن  مثل شانزده تا نقل خوردن و شاید هم شیرینتر از نقل . نمیدونم چرا قبل از این شانزده ماه انگار زمانی وجود نداشته انگار که زندگی نکرده بودم ..... مامانی هر ماه که میگذره مهارتهای بیشتری تو زندگی و ارتباط با اطرافیان پیدا میکنی و بالطبع  شیطنتهات هم بیشتر میشه و شیرینتر. الان دیگه میتونی تمامی بلندیهای تو خونه رو فتح کنی و با افتخار و شعف فراوون این فتوحات رو با خنده به رخ من نگران بکشی که مامان اینجا هم به قلمرو من اضافه شد!جدیدا به جای سوار شدن سه چرخت روش میایستی و کاملا میتونی تعادلت رو حفظ کنی . وقتی موسیقی شادی تو فضا ...
12 مهر 1392

از بهترين خبرهاي زندگيم.....

  ديشب من و دخملي خبري شنيديم كه هر دو تامون از خوشحالي و شوقمون تا صبح دلمون قنج ميزد و خوابمون نميبرد.... خيييييييلي خوشحالم و پست امروز به خاطر اينه كه خاطره اش هميشه برام زنده و پر رنگ باشه ..... انشاله چند وقت ديگه ميام و مينويسم كه خبر چي بوده.
7 مهر 1392

تابستانه...

  بعد از گذشت یک ماه و اندی از آخرین پستم امروز موفق شدم که بالاخره بیام و خونه خاطرات دختر گلمو آپ کنم. رخوت ماه رمضون و گرمیه هوا و ازهمه مهمتر بی حوصلگیم باعث این تاخیر شده که خدا رو شکر همه علتها داره از بین میره.   دختر گلم تو این چند وقتی که داری مهد میری لحظه تحویل گرفتنت از مربی مهربونت برام قشنگترین لحظه هر روزم بوده ..... بگذریم از لحظاتی که میخوای بازم تومهد بمونی و با تاپ و سرسره و هم کلاسیهات بازی کنی و اصرار من برای رفتن هیچ فایده ای نداره و اون زمانها من میمونم بین دو تا حس مادرانه و همسرانه !!!! آخه بابایی ظهر میاد ماشینو میده به من تا راحت برگردیم خونه ... وبازی بیشتر مساوی با انتظار بیشتر بابایی تو خیابونه...
2 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد