الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

دخترم الین

تابستانه...

1392/6/2 23:44
643 بازدید
اشتراک گذاری

 

بعد از گذشت یک ماه و اندی از آخرین پستم امروز موفق شدم که بالاخره بیام و خونه خاطرات دختر گلمو آپ کنم.

رخوت ماه رمضون و گرمیه هوا و ازهمه مهمتر بی حوصلگیم باعث این تاخیر شده که خدا رو شکر همه علتها داره از بین میره.

 

دختر گلم تو این چند وقتی که داری مهد میری لحظه تحویل گرفتنت از مربی مهربونت برام قشنگترین لحظه هر روزم بوده ..... بگذریم از لحظاتی که میخوای بازم تومهد بمونی و با تاپ و سرسره و هم کلاسیهات بازی کنی و اصرار من برای رفتن هیچ فایده ای نداره و اون زمانها من میمونم بین دو تا حس مادرانه و همسرانه !!!! آخه بابایی ظهر میاد ماشینو میده به من تا راحت برگردیم خونه ... وبازی بیشتر مساوی با انتظار بیشتر بابایی تو خیابونه!

خدا رو شکر که مهدتو خیلی دوست داری و خیلی چیزها یاد گرفتی .... وقتی ازت میپرسم چی یاد گرفتی و چی کار کردین و یا چی خوردی تو مهد بهم جواب سر بالا میدی ولی وقتی حواست نیست خصوصا تو دستشویی شعرها رو با صدای بلند میخونی و بعد دیگه شروع میکنی به تکرار!

چند تا شعر در باره مورچه و زنبور و ماه رمضون و کبوتر و بابا و آب بازی و شب و .... و لغات و اعداد انگلیسی و... یاد گرفتی . در ضمن رو آداب معاشرت مثل تشکر و خواهش کردن و... هم تو مهد آموزشهای خوبی داشتی.

روزهای ماه رمضون وقتی میخواستم بهت غذا بدم نمیخوردی و میگفتی مامان روزه ام!

این روزا پارک رفتن و دوچرخه سواری و استخر از بهترین سرگرمیهات به حساب میاد. دوچرخه سواری رو خیلی دوست داری ولی هنوز تو مرحله نیم پازدنی! هر چقدر هم که تلاش میکنیم که پا زدن کامل رو یاد بگیری قبول نمیکنی و میگی دارم کامل پا میزنم!

این علاقه وافرت به دوچرخه زمانی کشف شد که رفتیم پارک و تو دوچرخه کوچولوهایی که اجاره میدادن رو دیدی و از بابا دوچرخه خواستی و بابا قول هفته بعد رو بهت داد. وچون هنوز معنی زمان و هفته رو نمیدونی گفت اگر هفت تا بخوابی میریم برات دوچرخه میخریم..... وشما شروع کردی به شمردن.... اونم اینجوری که خواب شب و خواب میان روز تو مهد و خواب احتمالی بعد از ظهر..... یعنی روزی سه بار!!!!هر دفعه هم بیدار میشدی میپرسیدی الان میریم دوچرخه بخریم؟؟؟ تا اینکه روز موعود رسید و شما یه دوچرخه قرمز که سبد داشته باشه و خوشگل باشه سفارش دادی و بابای مهربونت کلی گشت تا دوچرخه ای که تمام شرایط پرنسس خانومشو داشته باشه پیدا کرد!

اینم چند تا عکس از این روزها

پاستیلامو خیلی دوست دارم ... انقده دوسشون دارم سطل پاستیل به بغل میخوابم!

 

منتظر مهمونای افطارم ... چرا نمیان؟

اینم دوچرخه قرمزم که خیلی دوسش دارم

 

دو روزه که داری برای موضوعی بی تابی و اصرار میکنی که اگه من و بابایی هم بخوایم حالاحالاها نمیتونیم مثل همیشه زود و سریع فراهمش کنیم اونم چیزی نیست جز:

یه داداشی که بتونی باهاش حرف بزنی!!!!!!!!!!تعجب

جوری اصرار و خواهش میکنی که بریم داداشی بخریم که واقعا تو آروم کردن و پرت کردن حواست در میمونیم.

چند شب پیش قلکتو آوردی و گفتی بابا بازش کن پولارو در بیار .... وقتی بابا پرسید برای چی میخوای؟ گفتی بریم داداش از بیمارستان بخریم!!! من که اصلا نه ازت همچین حرفی شنیده بودم و نه انتظار شنیدنشو داشتم با چشمای گرد شده گفتم الان شبه و بیمارستانها داداشی نمیدن!!!

وقتی بی تابی و اصرارتو دیدم گفتم اگه یه داداشی بیاریم اون پیش من میخوابه و تو باید رو تختت بخوابی هاااااا

گفتی باشه.

گفتم باید بهش می می بدم هاااا

گفتی باشه ( این یکی دیگه غیر قابل باور بود)

گفتم میاد اسباب بازیهاتو میگیره هااااا

گفتی خودم میدم بهش.

گفتم شاید خدا داداشی نداد و یه آبجی بهت داد.

گفتی من به خدا میگم داداشی بده!!!!

دخترم داداشی میخوای چی کار

میخوام بیاد باهام حرف بزنه!

خب من باهات حرف میزنم.

نه.... من داداشی میخوام!!!

.

.

.

خلاصه که دلیل و برهانهای ما کار ساز نشده و هنوز هم اصرار داری و حتی میخوای که داداشی بیاد تو دل تو و تو ازش مراقبت کنی... عروسکات شدن بچه هات و با تمام وجود براشون مادری میکنی خصوصا عروسکی که مامان جون و بابا جون به انتخاب خاله عاطفه روز عید فطر بهت عیدی دادن و اسمشو میترا گذاشتی!

حالا ما چی کار کنیم که داداشی حاظر و آماده و سخنگو نمیشه از بازار و بیمارستان و ... تهیه کرد؟؟؟

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سورنا
5 شهریور 92 14:41
به به چه پست بامزه ای بود...مخصوصا ماجرای اخرش و داداشی که خیلی بامزه بود...خیلی... خوب آخه شما چه پدر و مادری هستین که خواسته به این کوچیکی یه بچه رو اجابت نمی کنید)) عکسش تو مهمونی افطاری رو خیلی دوست داشتم.خیلی بامزه بود.چه سالن خوشگلی هم بوده..... اون قسمت حس مادرانه و همسرانه هم خیلی بامزه بود.واقعا که ادم گاهی می مونه که باید به کی بیشتر توجه کنه.؟ دوچرخه ات مبارک باشه خاله که خیلی خوشگله و افرین که داری باهاش پازدن رو تمرین می کنی.دست بابات هم برای خریدن و پیدا کردنش درد نکنه....
مامان شری
10 شهریور 92 11:04
چه عجب شما تشریف آوردین؟؟؟؟
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد