چهل و يك ماهگي.....
ای کاش میشد تمام این روزا رو با جزئیات ثبت و ضبط کرد چون خیلی زود میگذرن........
پیشرفتت تو زبان انگلیسی بسیار مشهود و عالی بوده الان دیگه شعر انگلیسی میخونی وکلماتی که یاد گرفتی به کار میبری. مثلا هر چیزی که شکل گرد داره سریع میگی مامان سیرکله! از دکمه آسانسور گرفته تا می میهای خودت! مربع و مثلث هم همینطور.
اما از تمرینات باله چیزی تو خونه نمیگی حالا نمیدونم که در حال ضبطی ویا تو خونه چیزی نمیگی.
از عروسکات طوری مراقبت میکنی که انگار بچه های واقعیت هستن که برای هرکدومشون هم خلق و خوی خودشونو در نظر میگیری. مثلا یکیشون خیلی گریه میکنه ..... یکی زود سردش میشه و یکی دیگه مهربونه و یا.... منفی ترینشون هم عروسکی به اسم الیناست که تمام کارهای بد رو اون انجام میده.... براشون شال گردن درست میکنی و پتو روشون میکشی تا سرما نخورن.
روی موهات ترکیب حنا و قهوه و تخم مرغ گذاشتم تا کمی موهات تقویت بشه و جون بگیره. خیلی صاف نشسته بودی و احساس یه خانوم که رنگ مو گذاشته رو داشتی و کیف میکردی.
تو این ماه یه سفر عالی داشتیم که خیلی خوش گذشت. سه تایی رفتیم سرعین و آستارا ...
تو این موقع از سال اون منطقه خیلی سرده ولی خدا روشکر اون چند روزی که ما اونجا بودیم هوا بسیار مطبو و خوب بود طوریکه یک چمدون لباس گرمی که برات برده بودم بی استفاده موند.
همه آب گرمها رو مادر و دختری رفتیم و کلی کیف کردیم . برخلاف تصورم به استخرهای آب گرم خیلی علاقه نشون میدادی.... تنها نگرانیم سرماخوردنت بود که خدا رو شکر اتفاق نیافتاد..... با خودم فکر میکردم ای کاش یه پسر هم داشتیم که با بابایی میرفت و بابا هم اندازه من لذت میبرد و تنها نمیموند.
بعد از سرعین راه افتادیم به سمت زیبا کنار ..... از اینجا به بعد خوشیمون بیشتر شد چون خاله سمیه و سورنا و بابایی سورنا هم اومدن تا چند روز با هم باشیم. شما دوتا گاهی با هم دعوا میکردید و گاهی هم مثل دوتا طوطی ناز باهم بازی و صحبت میکردین . این وسط چه ابراز محبت و دوستی به سورنا میکردی بماند!!!! از جفت کردن کفشها بگیر تا بوسه های مکرر که دیگه صدای سورنا رو در میاورد. با هم رشت و فومن و ماسوله رفتیم... ماسوله رو خیلی دوست داشتی..... یه عروسک به عنوان یادگاری از ماسوله گرفتی که تو راه برگشت مثل یه مادر از مراقبت میکردی و حتی با ژاکتت ازش در مقابل بارون محافظت میکردی.
یه صحنه خیلی جالب با سورنا داشتین . اونم این بود که اون عروسک ماسوله ای که حالا دخترت بود مریض شده بود .... به سورنا که مثلا باباش بود نشونش دادی و با بغض گفتی بچه تب کرده حالا چی کار کنیم؟ سورنا دستشو گذاشت رو عروسکو گفت باید ببریمش بیمارستان ! بریم سوار ماشین بشیم دوتایی نشستین رو جارو برقی که وسط اتاق بود و سورنا شروع کرد به رانندگی .... هردوتا چنان با استرس به عروسک تب دار نگاه میکردید که آدم واقعا باورش میشد که عروسک مریض شده.... دقیقا مثل یه مادر ازش محافظت میکردی و قربون صدقه اش میرفتی!!!!
خلاصه که حسابی با هم بازی کردین و کیف کردین و در کنار شما به مامان و باباها هم خوش گذشت. خصوصا که خاله سمیه با عشق و علاقه فراوون عکاسی میکرد و این علاقه به ما هم شور و شوق میداد.
یه روز وقتی از سر کار برگشتم روی تخت دراز کشیدم وگفتم از خستگی تمام بدنم درد گرفته یه دفعه اومدی و شروع کردی به بوسیدن! از فرق سرم تا انگشت پاهام! بعدشم گفتی مامان همه بدنهاتو بوس کردم الان خوب میشی! قربون مهربونیهات برم دخترم.
از مسافرتمون بعد از اومدن خاله سمیه عکاس دیگه عکسی ندارم ....هر وقت عکسها بدستم رسید میذارم تو وبلاگت عزیزم.
این عکس مال چند وقت پیشه ولی من دوسش دارم... لباستو خودم دوختم..
الین خانم در حال قنداق کردن پسرش با جوراب شلواریهای نازنین!
ویلا دره و طبیعت فوق العاده اش
الین و بابایی در حال رفتن به سمت سرچشمه اصلی که مسیرشهم یه کم سخته.
اینم سرچشمه
به به عجب آبی! بابایی بیا صورتمونو بشوریم
گلسر سرخپوستی!
اینم یه صحنه از ساحل ساعت ٦ صبح( البته اگه عکسای خاله سمیه رو گرفتم باید پاکش کنم چون ماییه بسی خجالته)