الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

دخترم الین

جشن تولد دو سالگی.....

      نازگلم برای دوساله شدنت دوست داشتم جشنی بگیریم که نشون دهنده عمق شادیمون باشه برای همین تم رنگین کمون با مشورت بابایی انتخاب شد. از اواخر فروردین ماه شروع کردیم به تدارک دیدن وسایل جشن رنگین کمون زندگیمون. حدود۳۵ نفر مهمون داشتیم و روز جشنو پنج شنبه ۱۸ خرداد انتخاب کردیم که متاسفانه روز اصلیه تولدت نبود .آخه مثل پارسال تعطیلیهای بعد از روز تولدت زیاد بود و خیلی از مهمونامون برنامه مسافرت داشتن. تو این مدت حسابی از دیدن مقواها و نایلون و ریسه های رنگی لذت میبردی و بعد از کامل شدن هر کدوم از تزیینات بررسیشون میکردی و یکی یکی اجزاشون و رنگهاشونو نگاه میکردی . کارت شده بود توپ بازی با توپکهای رنگی .گاهی وقتا هم کمک خ...
20 خرداد 1391

تولدت مبارک.....

عزيزم دو سالگيت مبارك حالا من دو سال و نه ماهه كه مامانم .نميدونم تو اين دو سال و نه ماه تونستم حق اين كلمه بزرگ يعني مادر رو ادا كنم يا نه؟ فقط اينو ميدونم كه حالا تنها دلبستگي من تو اين دنياي پر از قشنگي تو و بابايي هستين .انقدر دوستت دارم كه هيچوقت حتي سال  گذشته نميتونستم تصورشو بكنم. هيچوقت كلمات و قلم من قادر نيستن لحظه اي از احساسم رو نسبت به تو دختر شيرين ادا و مهربونم بيان كنن. تو اين 12 ماه يعني فاصله يك تا دو سالگيت رشد و پيشرفتي داشتي كه باعث شده هر بار كه تو چشماي معصوم و بي ريات نگاه ميكنم حس ميكنم يه دختر خانومه مستقل با خواسته ها و انتظارات خاص خودش روبه روم ايستاده وديگه يه ني ني  به چشمم نمياي. خودت بازي ميكني...
12 خرداد 1391

آلرژی....

    نازنیم تو چند روزی که گذشت اتفاقات زیادی افتاد اسباب کشی خاله عاطفه به خونه جدید...  مسافرت مامان جون وبابایی ....واتفاقی که باعث شد که خیلی اذیت بشیم چیزی نبود جز آلرژی شدید تو به نسبت به یه عامل ناشناخته! این آلرژی شدیدا روی ریه های کوچولوت تاثیر گذاشت طوری که شبها نمیتونستی براحتی نفس بکشی . چشمهای قشنگت هم خارش و اشک اذیت کرد. بعد از اینکه یه کمی حالت بهتر شد بابا تصمیم گرفت که خونه سم پاشی بشه . آخه تازگیها چند تا دونه سوسک ریز کوچولوی لعنتی و چندش آور تو خونه دیدیم .از ترس اینکه بیشتر بشن و یا اینکه خدای نکرده باعث اذیتت بشن  بابا خواست که هر چه زودتر این کار انجام بشه. برای اینکه ...
1 خرداد 1391

بیست و سه ماهگی.....

    دختر گلم بيست و سه ماهه شدي    مباركه. حالا ديگه يه دختر خانوم شيطون و با نمك و بلبل زبون شدي ملوسكم. از وقتي كه شير نميخوري احساس ميكنم كلي بزرگ شدي و ديگه از حالت ني ني بودن در اومدي. تو اين ماه خيلي تغير كردي. حرف زدنت خيلي بهتر شده .خودت لباسهاتو انتخاب ميكني . خيلي از غذاها رو كه قبلا حاضر نبودي حتي امتحانشون كني خوب ميخوري . هنوز خوابت خوب و منظم نشده و من فكر كنم اگه وسط يه زمين فوتبال هم بخوابونمت صبح سر از جايگاه تماشاچي ها در مياري!!!. در ورودي واحد رو خودت باز ميكني و از اين بابت كلي خوشحالي. قدت ۹۱ سانتيمتر و وزنت۲/۱۱ كيلو هستش .با اين حال نون و برنج خيلي كم ميخوري و به نظرم به فكر آيند...
13 ارديبهشت 1391

این روزها.....

    شنبه  ۲/اردیبهشت/۱۳۹۱ چند روز بود تصمیم گرفته بودم تا از شیر بگیرمت ولی نمیدونستم چه موقع و چه طوری شروع کنم همش تردید داشتم که اصلا این کارو انجام بدم یا نه.... بعد پیش خودم میگفتم بالاخره که باید این اتفاق بیافته و هر چه دیر تر باشه برای تو سخت تره.... شب وقتی با هم بازی میکردیم یکدفعه محکم پریدی رو سینه سمت چپم که واقعا دردم گرفت ! نشستم و گفتم آخ آخ میمی درد گرفت و تو با همون حالت بازی و بپر بپر پرسیدی اوف شد؟ دیدم بهترین فرصت برای قطع کردن شیر از می می سمت چپه جواب دادم نه مامانی یه کم درد گرفت. فکر کردم شاید بعدا بابت اینکه باعث شدی میمیم درد بگیره ناراحت بشی . نشو ندمت و برات تو...
10 ارديبهشت 1391

یه تصمیم سخت....

این پستو خیلی طولانی و تو حال و هوای خاصی نوشته بودم که متاسفانه بعد از ثبت و رویت تو وبلاگ نمیدونم چطوری توسط بلاگفا بلعیده شد. از همه دوستانم معذرت میخوام . الان مطالبی که از اون پست تو ذهنم مونده رو دوباره مینویسم.     الینم حال و هوای این چند روز من از اون حالتهاییه که باید مامان باشی و یه عشق کوچولو و عزیز و دوست داشتنی مثل خودت داشته باشی تا درک کنی. دیگه داری بزرگ میشی و کم کم به دوسالگی و زمان ترک می می نزدیک میشی . چند روزه که دارم با خودم کلنجار میرم تا بتونم این کارو انجام بدم . برام خیلی سخته   خیلی سخت تر از اون چیزی که قبلا فکر میکردم.آخه فقط تو زمان شیر خوردن که تو بغلم آروم میگیری و با نگ...
30 فروردين 1391

عسلم دکتر که ترس نداره!

عسل خانوم دیروز برای معاینه ماهیانه ات رفتیم پیش دکترت ،تا زمانی که وارداتاق معاینه نشده بودیم مثل همیشه داشتی به جزئیات اتاق دقت میکردی وتو حال و هوای خودت بودی ولی وقتی گذاشتیمت روترازو یکدفعه شروع کردی به گریه که منو بغغغغغغغغل کنیییییییید (ترجمه من از گریه ات این بود) هر چقدر که تلاش کردیم آروم نشدی !!! بالاخره به هر زحمتی بود آقای دکتر معاینه ات کرد و گفت وزنت هشت و نیم کیلو، قدت ۷۳ ، دور سرت ۴۳ شده خدا رو شکر ،گلم از رشدت راضی بود ولی نمیدونم چرا من همیشه فکر میکنم وزنت کمه و باید بیشتر از اینها باشه وبابایی هم میگه دخترم خوش هیکله، قدش بلنده ،وزنش هم اندازه است ! وقتی گفتیم که ۸ تا دندون داری آقای دکتر تعجب کرد و گفت خ...
21 فروردين 1391

بیست و دو ماهگی...

    دختر بهاری من بیست و دو ماهگیت مبارک. سنجدم بیست و دو ماهگیت مقارن شد با روزای شلوغ آخر سال و شیرینیهای سال نو .... این ماه با اتفاقاتی همراه شد که زیاد برامون خوشایند نبود اما خدا رو شکر میکنم که تمام اون اتفاقها به خیر گذشت . وقتی از در خونه مامان جون پریدی بیرون و بلافاصله یه ماشین باسرعت رد شد نمیدونم چطور خودمو رسوندم دم در و وقتی دیدم بهت زده وسط خیابون ایستادی و منو نگاه میکنی از تصور اتفاقی که ممکن بود بیافته    دیگه چیزی نمیدیدم و نمیشنیدم ...حتی صدای راننده معترضی که چندین متر جلوتر تونسته بود ماشینو متوقف کنه . تا چند روز فقط نیگات میکردمو از تصور اون اتفاق تنم میلرزید و گریه میکرم و بعدش خدا ر...
15 فروردين 1391

نوروز 1391.....

  بالاخره سال نو از راه رسید . درست مثل نوزادی که همه چشم انتظارشن و کلی تدارک براش دیدن  و لحظه ها و ثانیه ها برای ورودش شمرده میشن. سال ۹۰ جزو بهترین سالهای عمرم بود ..چون تو دختر نازم رو تو بغلم و در کنارم داشتم . سالی پر از فراز و نشیب و گریه و خنده! یه سال پر برکت همراه باسلامتی. دوستهای جدید پیدا کردی و بهشون علاقمند شدی .... طوری که تو بازیهات همشون مهمونت هستن و اسم تک تکشونو میگی: بالان(باران).... سونا(سورنا)..... سوزین(سوژین)...هادی .... زینبه(زینب) پیشرفتهای زیادی داشتی و من و بابایی شاهد بزرگ شدن و رشدت بودیم و لذت میبردیم و هر لحظه میبریم. خدا رو شکر میکنم که این همه نعمت رو یکجا به ما داده و ازش میخوام که خو...
2 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد