الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخترم الین

این روزها.....

1391/2/10 19:18
186 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

شنبه  ۲/اردیبهشت/۱۳۹۱

چند روز بود تصمیم گرفته بودم تا از شیر بگیرمت ولی نمیدونستم چه موقع و چه طوری شروع کنم همش تردید داشتم که اصلا این کارو انجام بدم یا نه.... بعد پیش خودم میگفتم بالاخره که باید این اتفاق بیافته و هر چه دیر تر باشه برای تو سخت تره....

شب وقتی با هم بازی میکردیم یکدفعه محکم پریدی رو سینه سمت چپم که واقعا دردم گرفت ! نشستم و گفتم آخ آخ میمی درد گرفت و تو با همون حالت بازی و بپر بپر پرسیدی اوف شد؟ دیدم بهترین فرصت برای قطع کردن شیر از می می سمت چپه جواب دادم نه مامانی یه کم درد گرفت. فکر کردم شاید بعدا بابت اینکه باعث شدی میمیم درد بگیره ناراحت بشی . نشو ندمت و برات توضیح دادم که دیگه بزرگ شدی و باید غذا بخوری حالا که این می می یه کم درد گرفته بهتره که دیگه فقط یه می می رو بخوری . خیلی راحت قبول کردی! همیشه عادت داشتی که از هر دو تا شیر بخوری و هر دو تا در دسترست باشه ولی از اون لحظه به بعد حتی تو خواب هم نه دست زدی و نه خواستی که بخوری.فقط نصفه شب یه بار پرسیدی اوف شده؟

یک شنبه  ۳/اردیبهشت۱۳۹۱

بعد از اداره رفتم آرایشگاه و کارم طول کشید. سینه ام پر شده بود و دردناک خودمم روحیه خوبی نداشتم. وقتی برگشتم خونه مامان جون بودی و با خاله عاطفه بازی میکردی سریع اومدی واز می می راستم دلی از عزا در آوردی و از سمت چپ احوالپرسی کردی.

دوشنبه ۴/اردیبهشت/۱۳۹۱

دیگه با یه می می راضی شدی ولی تقریبا دفعات شیر خودنت کم نشد. استرس من داشت بیشتر میشد.

سه شنبه  ۵/اردیبهشت/۱۳۹۱

روز مشکلی نبود ولی شب یه کم ناراحتی کردی و بهونه می می اوف شده رو گرفتی.سعی میکردم با حرف زدن حین بازی و توضیح دادن کم کم آماده ات کنم. درد سینه ام خیلی زیاد شده بود ولی انقدر که نگرانت بودم درد برام اهمیت نداشت آخه میخواستم روز شهادت حضرت فاطمه که چند روز تعطیلی هم بود کاملا از شیر بگیرمت و بتونم تو این چند روز بیشتر پیشت باشم .یه لحظه منصرف میشدم و پیش خودم میگفتم برای چی این کارو بکنم بذارم تا هر وقت دوست داره می می بخوره و کیف کنه.... چه لزومی داره اذیتش کنم؟....  بعد مضرات شیردهی بیشتر از دوسال و نهی از اون یادم میافتاد و اینکه این یکی میمیو گرفتم   اونو چی کار کنم ؟ بعدش گریه میکردم و فکر میکردم یعنی این آخرین دفعاتیه که میتونم شیر بدم؟؟؟غصه عالم تو دلم جمع میشد.

چهارشنبه  ۶/ اردیبهشت/۱۳۹۱

صبح رفتم دوش گرفتم و غسل صبر کردم و از خدا خواستم که کمکمون کنه تا جدا شدن از شیر و سینه من برات آسون بشه تا به روحیه و آرامشو سلامتیت لطمه ای وارد نشه . کلی زیر دوش گریه کردم .

با توجه به مطالبی که خونده بودم و تجربیات اطرافیان و شناختم از تو میدونستم که گفتن اینکه می می اوف شده و یا چسب زخم زدن و یا رژ و لاک قرمز مالیدن باعث ناراحتیت میشه  گذشته از اون منتظر میمونی تا خوب بشه و این انتظار اذیتت میکنه . به بابایی گفتم یه کم صبر زرد بگیره که هم گیاهی و بی ضرره و هم انقدر تلخ هست که دیگه....

صبح رفتیم پارک و بازی کردی میخواستم کاملا خسته بشی. از صبح شروع کرده بودم و تو گوشت میخوندم که اگه می می یه مامانی تلخ بشه نشونه اینه که نی نی بزرگ شده و میتونه خودش غذا بخوره   خودش لباساشو انتخاب کنه   دستش به دگمه های آسانسور میرسه  و خلاصه هر کاری که تو دوست داشتی رو شمردم. برای ناهار هم غذایی رو که دوست داری به قول خودت کباک درست کردم .موقع برگشتن تو ماشین می می خواستی و اون آخرین باری بود که خوردی . وقتی رسیدیم خونه یه کم از صبر زرد زدم به سینه ام و منتظر موندیم تا می می بخوای .... چقدر از خودم بدم اومد میخواستم یه چیز تلخ خیلی تلخ به عزیز دلم بدم..... یه کم ماست وآب حاضر کردیم تاسریع بهت بدیم که تلخی زیاد اذیتت نکنه.... ولی می می نخواستی .... بابا گفت ناهار بخوریم ببینیم چی میشه   چون معمولا وسط غذا می می میخواستی..... همینطور هم شد ... اومدی وتا مزه تلخی رو حس کردی سریع بلند شدی گفتی مامانی میمی تخل(تلخ) شده و حالت صورتت عوض شد.... حس کردم بدترین مادر دنیام دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و گریه کردم . دادمت بغل بابایی و گفتم راست میگی مامان؟ می می تلخ شده؟ پس تو بزرگ شدی   مبارکه !! متر آوردمو بابا قدتو اندازه گرفت و گفت دخترم چقدر قدش بلند شده ...

موقع خواب اومدی و پیشم دراز کشیدی و بازم گفتی می می تخل شده. کلی اینور و اونور کردی تا خوابت برد  عصر هم رفتیم پارک و خونه مامانی تا سرت گرم بشه و انصافا خوب طاقت آوردی. شب نمیدونستی چطور بخوابی آخه از موقع به دنیا اومدنت با خوردن می می میخوابیدی. بغض میکردی ولی گریه نه!برگشتی می می و دستمو بوسیدی و پشت به من خوابیدی کلافه بودی سرتو به بالش فشار میدادی.تو خواب میرفتی زیربغلم درست مثل وقتیکه شیر میخواستی ...اما روتو برمیگردوندی.... 

بدترین روز عمرم همین روز بود .....

پنج شنبه  ۷/اردیبهشت/۱۳۹۱

صبح رفتم سر کار . موقع برگشت از پرستارت خواستم بیارتت پارک نزدیک خونه وخودمم اومدم پیشتون بعد از کلی بازی بردمت دم سوپر مارکت تا هر چی میخوای بخرم . گفتم دیگه بزرگ شدی خودت میتونی هر چی دوست داری انتخاب کنی . اول از همه از قلکهای رنگی پلاستیکی که دم در آویزون بود و هر وقت رد میشدیم فکر میکردی توپه  خواستی و گفتی قلک!بعد هم چیپس و شکلات و بستنی!

ظهر به سختی خوابیدی شب انگار تازه داغ دلت تازه شده بود با اینکه خیلی خسته شده بودی خوابت نمیبرد بابا برات سی دی گذاشت تا شاید خوابت ببره ولی نبرد ...رو پام گذاشتم ولی باز هم نشد تا اینکه گفتی بغل ... بغلت کردم و راه رفتم و لالایی خوندم احساس کردم میخوای لبهاتو بذاری روصورتم ... صورتمو چسبوندم به لبهات  در عرض چند ثانیه خوابت برد . الهی بمیرم برات....

 جمعه  ۸/ اردیبهشت/۱۳۹۱

تو این چند روز بابا میبرتت بیرون و یا باهات بازی میکنه تا سرت گرم بشه و اذیت نشی. عصر هم روضه خونه مامان جون بود که باهم رفتیم ولی عجیب این بود که از من جدا نمیشدی. خیلی حساس و وابسته شدی. شب موقع خواب چند بار تکرار کردی میمیش تخله؟ گفتم آره مامانی مگه تو آینه ندیدی چقدر بزرگ شدی؟؟ میخوای بخوری؟ جواب دادی نهههه! یه لگد محکم بهم زدی و برگشتی و دوباره بغض کردی طوری که گلوت درد گرفت و آب خواستی ... چند بار این مراحلو تکرار کردی تا خوابت برد.نصفه شب اومدی و محکم بغلم کردی و دهن کوچولوتو چسبوندی به سینه ام و تا من از خودم جدات کنم دو بار مکیدی یکدفعه یادت افتاد و دوباره روتو برگردوندی .تو خواب دوست داشتی بغلت کنم و رو بالش من بخوابی....

شنبه ۹/اردیبهشت/۱۳۹۱

زمان شیر خوردنت که میشه بهانه میگیری حق هم داری عزیزم. امشب بهتر از شبهای قبل خوابیدی .بابا هم خیلی مراقبت بود.

اصلا فکر نمیکردم اینقدر صبور باشی و بتونی با ترک بزرگترین وابستگی و عشقت کنار بیای . به داشتنت افتخار میکنم و خدا رو شکر میکنم برای بودنت. تو از من صبورتری چون تو این چند روز چندین بار پشیمون شدم و دلم میخواست بهت شیر بدم ...دقیقا همون زمانهایی که تو دلت میخواست .تازه فهمیدم این میل دو طرفه بوده و شاید میل من به شیر دادن بیشتر از میل تو به شیر خوردن بوده که تونستم این دو سال بیخوابیو با کمال میل بپذیرم و هر بار از شیر خوردنت لذت ببرم. 

نمیدونم که چه حسیه ولی نسبت به خودم حس خوبی ندارمم فقط با این مطلب دلم خوشه که غذا خوردنت بهتر شده.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد