دختر با احساسم....
به خاطر اینکه از آشپزخونه اسباب بازیت استفاده نمیکردی و تازگیشو برات از دست داده بود جمعش کردم .
ظهر طبق معمول همیشه زنگ زدم خونه تا حالتو بپرسم و از پرستارت خبر از خوردن صبحانه و بازی و آموزش و...... بگیرم.
من : خوبی مامانی؟
تو: خوبم . صبحانه مو خوب خوردم دارم بازی میکنم. کجایی؟
من : سر کارم مامانی.
تو : خاله آشپزخونه ام کجاست ؟ بیارش برای مامانم چایی بریزم .... بخوره... خستگیش در بره.
من :!!!!!!!!!!!!!
................................................................................................................
هوا بارونیه و بابایی من و عزیز دلمو میبره خونه مامان جون.
موقع پیاده شدن دست کوچولوتو گذاشتی رو سرم وتا دم در راهرو مامان جون برنداشتی.... وقتی مامان جون خواست بغلت کنه تا من کفشهامو در بیارم گفتی
مامان جون بذار دستم رو سر مامانیم باشه آخه بارون میاد سرش خیس میشه !
من و مامان جون
خدایا شکرت که دخترم اینقدر مهربون و فهمیده است.
نه به این پست و نه به دو پست قبلی!!!!! ای کاش همیشه میتونستم بفهمم تو دلت چی میگذره.....