الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخترم الین

گوله انرژی...

1391/8/10 19:34
161 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

دیروز کلاس خلاقیت خونه خاله مریم تشکیل شد. از شب قبلش به عشق دیدن دوستات غذا خوردی و خوابیدی! اول قرار بود پرستارت ببرتت ولی بعدا تصمیم گرفتم خودم مرخصی بگیرم و ببرمت و بیشتر کنارت باشم تا شاید از این ناراحتیهای اخیرت کم بشه و بیشتر بتونیم از کنار هم بودن لذت ببریم. البته خیلی وقته که دلم میخواد مرخصی بگیرم و چند روزی پیشت باشم ولی متاسفانه مشکل کمبود مرخصی مسئله اصلیه همه مامانای شاغله که اگه یکی دو روزی هم داشته باشن به سختی حفظش میکنن برای روز مبادا که همون روزهای بیماری بچه هاشونه و خودشون با هر حالی که داشته باشن میرن سر کارشون تا یه وقت مرخصی حروم نشه!!!!!!!

صبح با ذوق زیاد زودتر از همیشه بیدارشدی و با هم راه افتادیم . خاله مریم کلی زحمت کشیده بود و براتون یه سری بازی آموزشی در نظر گرفته بود. بعد از بازی  اسباب بازیهای باران مهربون از چشم چند تا وروجک شیطون در امان نموند و هر کدوم از معشوقه های باران دست یکیتون بود ! بعد هم تو حیاط کلی حباب بازی کردید.و عجیب اینکه برخلاف اسقلال همیشگیت شدیدا بهم چسبیده بودی!

موقع برگشت گفتی مامانی نریم خونه پرسیدم کجا بریم گفتی بریم پارک لاله و بعدش هم پیتزا بخوریم !  چون دوست داشتم تا حد امکان بهت خوش بگذره گفتم باشه. تا برسیم به پارک خوابت گرفت . تا حس کردی که ماشین حرکت نمیکنه چشماتو باز کردی و پارکو دیدی دیگه اثری از خستگی تو وجودت نبود . تا ساعت ۵/۳ بازی کردی و البته همونجا ناهار خوردی. با کلی خواهش و تمنا راضی شدی که برگردیم خونه. دوباره وقتی سوار ماشین شدیم گفتی  مامان خسته شدم ولی حوصله ام سر رفته ! بازم پرسیدم چی کار کنیم ؟ گفتی بریم خونه مامان جی! و رفتیم.

به محض رسیدن باباجی گفت میخوای بریم پارک ؟ تا من جواب بدم که الان پارک بودیم خودت گفتی آره ! بریم..... رفتی و تا غروب بازی کردی.

بعد از برگشتن پیش خودم فکر کردم که خیلی خسته ای میخواستم بخوابونمت ولی ......

مامان جی داشت میرفت خونه خاله عاطفه. متوجه شدی و گفتی مامان جی من کفشام پامه دم در وایمیستم آماده شو بیا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  منم وقتی دیدم واقعا قصد رفتن داری خودمم آماده شدم که بریم خونه خاله و رفتیم .......

خاله موقع برگشت با ما اومد خونه مامان جون و کلی باهم خمیر بازی کردید. ساعت ۱۲ شب برگشتیم خونمون.

در حال بدو بدو لباستو عوض کردم. و بالاخره ساعت ۱ نصفه شب در حالیکه از خستگی نمیتونستم بنشینم رضایت دادی که بخوابی.

وروجکم تو با اینهمه انرژی و خستگی نا پذیریت منو حیرت زده کردی. از دیدن تحرک و شادیت رو حیه منم عوض شد.

از چند روز پیش که اون اتفاق افتاد (برات لباس خریدم و با ذوق بهت نشون دادم ولی اصلا نگاشون نکردی و حاضر نشدی بپوشیشون .منم از روی استیصال کلی گریه کردم و شدیدا ناراحت شدم) تصمیم گرفتم که کمی از حساسیتهام کم کنم و واقعا انتظار و تفسیر رفتار یه بچه دو ساله رو ازت  داشته باشم. از اون شب همش میای و لبامو میبوسیو میگی مامانی دوست دارم. جواب منم خب کاملا مشخصه.......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد