الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخترم الین

از بهترين خبرهاي زندگيم.....

  ديشب من و دخملي خبري شنيديم كه هر دو تامون از خوشحالي و شوقمون تا صبح دلمون قنج ميزد و خوابمون نميبرد.... خيييييييلي خوشحالم و پست امروز به خاطر اينه كه خاطره اش هميشه برام زنده و پر رنگ باشه ..... انشاله چند وقت ديگه ميام و مينويسم كه خبر چي بوده.
7 مهر 1392

تابستانه...

  بعد از گذشت یک ماه و اندی از آخرین پستم امروز موفق شدم که بالاخره بیام و خونه خاطرات دختر گلمو آپ کنم. رخوت ماه رمضون و گرمیه هوا و ازهمه مهمتر بی حوصلگیم باعث این تاخیر شده که خدا رو شکر همه علتها داره از بین میره.   دختر گلم تو این چند وقتی که داری مهد میری لحظه تحویل گرفتنت از مربی مهربونت برام قشنگترین لحظه هر روزم بوده ..... بگذریم از لحظاتی که میخوای بازم تومهد بمونی و با تاپ و سرسره و هم کلاسیهات بازی کنی و اصرار من برای رفتن هیچ فایده ای نداره و اون زمانها من میمونم بین دو تا حس مادرانه و همسرانه !!!! آخه بابایی ظهر میاد ماشینو میده به من تا راحت برگردیم خونه ... وبازی بیشتر مساوی با انتظار بیشتر بابایی تو خیابونه...
2 شهريور 1392

زندگی....

شب آرامي بود  مي روم در ايوان، تا بپرسم از خود  زندگي يعني چه؟  مادرم سيني چايي در دست  گل لبخندي چيد ،هديه اش داد به من  خواهرم تكه ناني آورد ، آمد آنجا  لب پاشويه نشست  پدرم دفتر شعري آورد، تكيه بر پشتي داد  شعر زيبايي خواند ، و مرا برد، به آرامش زيباي يقين  :با خودم مي گفتم  زندگي، راز بزرگي است كه در ما جاريست  زندگي فاصله آمدن و رفتن ماست  رود دنيا جاريست  زندگي ، آبتني كردن در اين رود است  وقت رفتن به همان عرياني؛ كه به هنگام ورود آمده ايم  دست ما در كف اين رود به دنبال چه مي گردد؟  !!!هيچ  زندگي ، وزن نگاهي است كه در خاطره ها مي ماند  شايد اين حس...
10 مرداد 1392

باباي ني ني ......

  ديشب وقتي داشتم ظرف ميشستم اومدي پيشم و گفتي:   الين: مامان منم فردا باهات ميام اداره. من: نميشه دختر گلم الين: چرا؟ من: رييسمون دعوام ميكنه ميگه چرا ني نيتو آوردي سر كار. الين: ميريم باهم يه جا قايم ميشيم! من: اونوقت كي كارها رو انجام بده؟ رييسمون صدام ميكنه و ميگه خانم چرا كارها رو انجام ندادي؟ اون وقت من چي بگم؟ الين: خب تو برو مهد من برم اداره! من: صبر كن هروقت بزرگ شدي اونوقت تو برو اداره ني نيتو بذار مهد. الين: باشه مامان. چند دقيقه بعد درحالي كه بغض كرده بودي گفتي: الين: ماماننننننني..... ني ني من بابا نداره! حالا چي كار كنم؟!!!!!!!!!! من: به نظرت چه جوابي ميتونستم بدم به اين سوالت دختر سه ...
12 تير 1392

تولد سه سالگی.....

      دختر گلم تولدت مبارک.... از سال ٨٩ به بعد بهترین روز سال برای من و بابا ١٢ خرداده ... چون این روز روزیه که خدا بزرگترین و بهترین هدیه که تو بودیو بهمون لطف کرد. از قبل تصمیم گرفتیم که امسال تو خونه برات تولد نگیریم و به جاش جشن تولدتو تو مهد برگذار کنیم تا هم علاقه ات به مهد بیشتر بشه وهم این که در کنار دوستات بتونی بیشتر خوش بگذرونی.شب تولدت هم بریم یه رستوران سنتی که اجرای موسیقی زنده داره تا شاد باشی.....اما..... گلکم امسال روز تولدت و چند روز قبلش به سختی مریض شدی و آبله مرغون گرفتی! شب تولدت خیلی ناراحت بودم که چرا نتونستیم هیچ کاری برای شاد بودنت بکنیم.... چون هم برنامه رستوران کنسل شد و هم جشن مهد... ...
12 خرداد 1392

خوشا شیراز و....

  خوشا شیراز وضع بی مثالش ...............................خداوندا نگهدار از زوالش تو روزای آخر فروردین تصمیم گرفتیم بریم شیراز. من تا حالا این شهر رو ندیده بودم . تو هوای خنک نیمه شب راه افتادیم و مسیر سمیرم انتخاب بابایی بود .... دیدن مناظر بسیار زیبا و هوای خنک خستگی راه رو از بین میبرد. شب رسیدیم شیراز که به اصرار خاله مریم رفتیم خونه مامان جون باران..... من همونجا با دیدن مامان جون باران به این شنیده که مردم شیراز بسیار مهربون و مهمون نواز هستن ایمان آوردم . اونجا کلی با باران بازی و البته گاهی دعوای اقتضای سنتون کردید .... تا اینکه روز دوم برای اینکه بیشتر به میزبان عزیزمون زحمت ندیم رفتیم هتل و .... تو روز پنجم سفر من و ت...
4 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد