الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخترم الین

عسلم دکتر که ترس نداره!

عسل خانوم دیروز برای معاینه ماهیانه ات رفتیم پیش دکترت ،تا زمانی که وارداتاق معاینه نشده بودیم مثل همیشه داشتی به جزئیات اتاق دقت میکردی وتو حال و هوای خودت بودی ولی وقتی گذاشتیمت روترازو یکدفعه شروع کردی به گریه که منو بغغغغغغغغل کنیییییییید (ترجمه من از گریه ات این بود) هر چقدر که تلاش کردیم آروم نشدی !!! بالاخره به هر زحمتی بود آقای دکتر معاینه ات کرد و گفت وزنت هشت و نیم کیلو، قدت ۷۳ ، دور سرت ۴۳ شده خدا رو شکر ،گلم از رشدت راضی بود ولی نمیدونم چرا من همیشه فکر میکنم وزنت کمه و باید بیشتر از اینها باشه وبابایی هم میگه دخترم خوش هیکله، قدش بلنده ،وزنش هم اندازه است ! وقتی گفتیم که ۸ تا دندون داری آقای دکتر تعجب کرد و گفت خ...
21 فروردين 1391

بیست و دو ماهگی...

    دختر بهاری من بیست و دو ماهگیت مبارک. سنجدم بیست و دو ماهگیت مقارن شد با روزای شلوغ آخر سال و شیرینیهای سال نو .... این ماه با اتفاقاتی همراه شد که زیاد برامون خوشایند نبود اما خدا رو شکر میکنم که تمام اون اتفاقها به خیر گذشت . وقتی از در خونه مامان جون پریدی بیرون و بلافاصله یه ماشین باسرعت رد شد نمیدونم چطور خودمو رسوندم دم در و وقتی دیدم بهت زده وسط خیابون ایستادی و منو نگاه میکنی از تصور اتفاقی که ممکن بود بیافته    دیگه چیزی نمیدیدم و نمیشنیدم ...حتی صدای راننده معترضی که چندین متر جلوتر تونسته بود ماشینو متوقف کنه . تا چند روز فقط نیگات میکردمو از تصور اون اتفاق تنم میلرزید و گریه میکرم و بعدش خدا ر...
15 فروردين 1391

نوروز 1391.....

  بالاخره سال نو از راه رسید . درست مثل نوزادی که همه چشم انتظارشن و کلی تدارک براش دیدن  و لحظه ها و ثانیه ها برای ورودش شمرده میشن. سال ۹۰ جزو بهترین سالهای عمرم بود ..چون تو دختر نازم رو تو بغلم و در کنارم داشتم . سالی پر از فراز و نشیب و گریه و خنده! یه سال پر برکت همراه باسلامتی. دوستهای جدید پیدا کردی و بهشون علاقمند شدی .... طوری که تو بازیهات همشون مهمونت هستن و اسم تک تکشونو میگی: بالان(باران).... سونا(سورنا)..... سوزین(سوژین)...هادی .... زینبه(زینب) پیشرفتهای زیادی داشتی و من و بابایی شاهد بزرگ شدن و رشدت بودیم و لذت میبردیم و هر لحظه میبریم. خدا رو شکر میکنم که این همه نعمت رو یکجا به ما داده و ازش میخوام که خو...
2 فروردين 1391

چهارشنبه سوری....

    شب آخرین سه شنبه سال حاظر شدیم تا بریم خونه باباجی(بابا جون)که مامانی گفت صبر کنید تا ما بیام خونه شما و بعد با هم برگردیم . منتظر شدیم ... مامان جی و خاله عاطفه اومدن... اون هم با دست پر! خاله کلی زحمت کشیده بود و برات یه طبق آماده کرده بود عین طبق یه نوعروس! توش هفت سین داشت و شکلات و آجیل و ماهی قرمز و تتخم مرغ رنگی و شمع و ......و یه پیراهن خیلی خوشگل! انقدرخوشحال بودی که دور اتاق میدویدی و میخندیدی و کیف میکردی. خاله عاطفه به قول الین خانوم منننننونم(ممنونم)    بعد با هم رفتیم خونه باباجی . آتیش روشن کردیم و تو هم کلی با آهنگ بری باخ رقصیدی البته به شیوه کردی! از  من و ...
27 اسفند 1390

بيست و يك ماهگي....

عزیزم ۲۱ ماهگیت مبارک   خدا رو شکر که این ماه هم به سلامتی طی شد فقط تو این چند روز آخر یه کم سرماخوردگی داشتی اونم به خاطر شیطنتهات وقت لباس پوشیدنه! دیگه نمیتونم به راحتی لباس تنت کنم و یا پوشکت کنم.انقدر سرعتت تو فرار کردن زیاده که به پات نمیرسم و اگه هم برسم اینقد ورجه ووورجه میکنی که عرقم در میاد. خیلی شبها از بابا میخوام تا پوشکتو عوض کنه ! هر چی باشه زور بابا بیشتر از منه خب!!!!!! تقریبا جملات (تا پنج کلمه ) میگی و کاملا منظورتو میفهمونی تا جاییی که وقتی تلفنی باهات صحبت میکنم میتونم بفهمم که چی خوردی   با کی حرف زدی   چی کار کردی چه سی دی نگاه کردی و..... تا هشت میشمری و شعر تاتاپ عباسیو کامل و بدون ک...
12 اسفند 1390

.......

    اين روزا روزهاي قشنگيه... روزهايي كه كهنه ميره و نو جاش ميشينه .......زمين و هوا با تغيراتشون انگار كه دارن دونه هاي تو دلشون رو تشويق ميكنن كه جوونه بزنن تا از ديدن جوونه ها اونا هم جوون بشن. آدمها هم تو تلاش و تكاپو هستن تا جديدترينها و  بهترينها رو تو خونه هاشون ببرن وقبلش خونه هاشونم بايد تميز و مرتب باشه و با طراوت تا همه چيز با هم هماهنگ باشه بعضي ها اين تغيرات رو تو خونه دلشون هم ميدن تا زماني كه ميگن حول حالنا الي احسن الحال آمادگي كامل براي استجابت اين دعا داشته باشن. من از بچگي اين روزا رو خيلي دوست داشتم حتي ديدن شلوغي و ازدحام و عجله برام لذت داشت از اول اسفند منتظر چهارشنب...
9 اسفند 1390

ماماني دوستت .....

يه وقتايي كارهايي ميكني كه واقعا غافلگير ميشم!!!!   مثلا ديشب ...... چند بار براي شير خوردن بيدار شدي و خوردي و خوابيدي ولي طرفهاي صبح احساس كردم يه جورايي ديگه دلت نمياد بيدارم كني و يا خجالت كشيدي ويا .... نميدونم تو سن تو اين حالت چه اسمي داره! خلاصه كه مثل هميشه نگفتي ماماني ميميش  آروم نشستي سر جات گفتي ماماني دوستت دارم و بعد سه بار لبهامو بوسيدي! دلم ميخواست حسابي فشارت بدم و همه جاتو ببوسم ولي گفتم شايد خوابت بپره . گفتم ماماني مي مي ميخواي ؟ گفتي بللله! گفتم قربونت برم بذار بغلت كنم جواب دادي باشه . بعد از اينكه سير شدي با حالت خواب آلودگي گفتي مرصصصصي و دوباره خوابيدي. اين كارت باعث شد خستگي دو سال بيخوابي ش...
25 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد