الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخترم الین

بيست و يك ماهگي....

1390/12/12 19:12
154 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم ۲۱ ماهگیت مبارک

 

خدا رو شکر که این ماه هم به سلامتی طی شد فقط تو این چند روز آخر یه کم سرماخوردگی داشتی اونم به خاطر شیطنتهات وقت لباس پوشیدنه! دیگه نمیتونم به راحتی لباس تنت کنم و یا پوشکت کنم.انقدر سرعتت تو فرار کردن زیاده که به پات نمیرسم و اگه هم برسم اینقد ورجه ووورجه میکنی که عرقم در میاد. خیلی شبها از بابا میخوام تا پوشکتو عوض کنه ! هر چی باشه زور بابا بیشتر از منه خب!!!!!!

تقریبا جملات (تا پنج کلمه ) میگی و کاملا منظورتو میفهمونی تا جاییی که وقتی تلفنی باهات صحبت میکنم میتونم بفهمم که چی خوردی   با کی حرف زدی   چی کار کردی چه سی دی نگاه کردی و.....

تا هشت میشمری و شعر تاتاپ عباسیو کامل و بدون کمک میخونی . چند تا شعر دیگه هم یاد گرفتی

خانوم خانوما تو این سن  به راحتی با موبايلم كار ميكني . عكس باران و سورنا رو ميبيني آهنگ گوش ميدي فيلم بارانو ميبيني و.... و...... و بازي مورد علاقه ات (انگري بيرد ) بازي ميكني !!!!!! و حتي ميتوني.......(بابات اينقدر از اين كار آخرت تعجب كرده بود و ذوق زده شده بود كه برات صدقه گذاشت و بهم گفت به هيچ كس نگم ! منم نگفتم ولي كلي خدا رو شكر كردم كه تورو بهم داده)

توی گول زدن مامان استادی !!!! وقتی کار خطرناک و یا نادرستی میکنی مثل پخش کردن غذات روی زمین و یا خط خطی کردن دیوارها و مبل و یا... سریع میای و از دور لباتو غنچه میکنی صورتمو میگیری تو دو تا دستای کوچولوت و لبامو میبوسی  معلومه که خب من چه شکلی میشم !!!! از حالت یه مامان عصبانی در میام و میشم یه مامانی که از ذوقش نمیدونه چی کار کنه!!!

بابا خیلی بهتر از من میتونه بهت غذا بده دلیلشو تا حالا نفهمیدم ! شاید به خاطر استرس من تو غذا خوردنته ! آخه خیلی بد غذا میخوری و هر روز سلیقه ات تو غذا خوردن تغیر میکنه    یه روز شیرین یه روز شور یه روز ترش..... الحق که یه خردادی تمام عیاری.

عروسیه دختر عمو هم به خوبی برگذار شد و غیر از نیم ساعتی که پیش بابا بودی طی تمام مراسم با من در حال قایم باشک بازی بودی فرار میکردی و میرفتی وسط جمع و جاهای شلوغ و چون هنز خیلی کوچولویی به سختی میتونستم دوباره پیدات کنم  تو همون چند لحظه میگفتم نکنه که کسی با پاشنه بلند پاتو لگد کنه یا اینکه زمین بخوری ....بیشتر دلواپس میشدم و نگرانتر دنبالت میومدم دریغ از یک لحظه که به آرومی رو صندلی بشینی. مراسم پایتختی هم به همین منوال گذشت. چون آروم و قرار نداشتی نتونستم ازت عکس خوب بگیرم . 

وقتي مري خونه حاج بابا به زور برميگردي و حسابي دل مامان جون و حاج بابا رو بدست آوردي طوري كه وقتي ميريم خونشون موقع ورود هيچ كي ديگه اي غير از تو نميبينن.

وقتي هم كه خونه مامان جي و بابا جي ميريم اول سراغ دادا و خاله عاطفه رو ميگيري.

تو پاركينگ خونه از ماشين كه پياده ميشي حتما بايد چندين بار سر پاييني پاركينگو بدوي و بپري بغلم  و الا از خونه رفتن خبري نيست.

دارم به تولد دو سالگيت فكر ميكنم . دلم ميخواد خيلي كارها برات بكنم.......ديگه وقت كمي مونده براي اجراي اينهمه فكري كه تو سرمه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد