الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخترم الین

الین و مهد کودک 2......

1392/1/31 19:40
314 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۲

 

دیروز از مسافرت برگشتیم و امروز اولین روزیه که بصورت رسمی مهد رفتی. البته هفته های اول دوره جذب هست که به صورت نیمه وقت میری و این که چند روز این حالت طول میکشه بستگی به روحیات و عادت کردن به مهد داره.

صبح تمایلی برای رفتن نشون ندادی و این منو نگران کرد. بعد حاظر شدی و وقتی دم در رسیدیم کلی ذوق کردی.

با مربیه خوبت خاله میترا قبلا آشنا شده بودی و وقتی دیدیش بهش لبخند زدی. گلی رو که تو باغ ارم شیراز در کمال تعجب من و بابایی برای خاله میترا چیده بودی و من خشکش کرده بودم تقدیمش کردی و اون هم خیلی ذوق زده شد آخه فقط ۱۰ دقیقه دیده بودیش و اونجا به یادش افتادی!

روز اول ۲۰ دقیقه تو مهد بودی و بعد از گرفتن یه انگشتر و بادکنک اومدیم بیرون.

با هم رفتیم سازمان............

با جوراب شلواری سفید و بدون کفش تو راهروها میدویدی و منم به گردت نرسیدم.

 آبی رو که برای خوردن از من خواستی تو یه چشم به هم زدن ریختی رو تمام پرونده های روی میزم که کلی روشون کار شده بود!

ظهر برای خوردن ناهار با خاله شراره رفتیم سالن ناهار خوری. زمان ورود با صدای بلند گفتی:

من اومدم!!

همکار ها هم بهت خوش آمد گفتن. بعد از گرفتن غذا با ریختن برنجها رو زمین و هوا شادی کردی و لی لی لی!

******************************************************************************

یکشنبه  ۱ اردیبهشت ۱۳۹۲

دیشب هیچ حرفی از احساست در مورد مهد نگفتی.

صبح بیدارت کردم و آماده شدیم و ۹:۱۰ رسیدیم مهد . مدیر مهد و خاله میترا بهت خوش امد گفتن و بعد از چند دقیقه تو بغل خاله رفتی بالا . بعد از ۲۰ دقیقه سراغمو گرفته بودی و خواسته بودی بیای پیشم ولی وقتی اومدی تو دفتر و دیدی هستم دست مربیتو گرفتی و گفتی بیا بریم تو حیاط سر سره بازی!

امروز ۴۵ دقیقه تو مهد بودیم و یه بسته مداد رنگی که بابایی قبلا تهیه کرده بود و به مهد داده بودیم به عنوان جایزه بهت دادن. بابایی اومد دنبالت و بعد از رسوندن من به سر کارم تو رو هم برد خونه مامان جون.

*******************************************************************************

دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۲

امروز با بی میلی حاظر شدی بری مهد . وقتی رسیدیم گفتی مامانم هم باید بیاد بالا! دست منو گرفته بودی و ول نمیکردی. برات توضیح دادم که بالا جای نی نی هاست و مامانا نباید بیان و مطمینت کردم که تو دفتر نشستم .

ساعت۱۰:۱۵ دقیقه مدیر مهد گفت خیلی شرایط خوبی داری و بهتره که بیشتر بمونی و بازی کنی من هم مجبور شدم بیام سر کار و ساعت ۱۱ بابایی بیاد دنبالت. از مهد اومدم بیرون اما چه اومدنی ....... تمام راهو گریه کردم و الان هم که بابایی تحویلت گرفته و برده خونه مامان جون بازم گریه ام بند نمیاد.......... نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

لحظات بسیار بدی رو گذروندم عزیز دلم.

امروز ۱ ساعت و ۵۰ دقیقه تو مهد بودی .... از یه جفت دمپایی آبی پاپیون دار خوشت اومده...... حتما برات پیدا میکنم و میخرم سنجدم.

*******************************************************************************

سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۲

دیشب لیست لوازمی که برای مهد لازم بود کامل کردیم ..... بیشتر اقلام لیست قبل از شفر با عشق فراوون تهیه شده بود . مثل خمیر بازی و پاستل و ماژیک و ..... تا بالش و پتو و ملافه ها که از دور دوزی و آماده کردنشون لذتی بردم که قابل وصف نیست .... مثل مامانایی که دارن جهیزیه دخترشونو آماده میکنن........

وقت خواب احساس کردم که باید یه کاری کنم که اول صبح شوق بیدار شدن برای رفتنو داشته باشی . میدونستم خمیر بازی خیلی دوست داری......

گفتم مامانی بابا برای مهدت خمیر بازی و پاستل خیلی خوشگل خریده . زود بخواب تا زود صبح بشه بری مهد و باهاشون بازی کنی. خوشحال شدی و کلی ذوق کردی تازه اینجا بود که در مورد مهد شروع کردی به صحبت:

تو مهد یه دختره هست خیلی دختر خوبیه ... دوستمه ... با هم بازی کردیم ولی پسرها رو دوست نداریم و باهاشون بازی نمیکنیم که وایسن کنار دیوار!!!!!!

وکلی توضیح شیرین دیگه ...... اولین دوستت که خیلی هم ازش تعریف میکنی اسمش الیناست.

صبح با شوق بیدار شدی و سریع حاظر شدی و سراغ خمیر و پاستلو گرفتی . بهت نشون دادم . گفتی سبز و قرمزشو (رنگهایی که دوست داری) میدم به الینا ... شاید مامانش نخریده باشه!  رفتیم.....

تا کفشهاتو در آوردی گفتی خاله میترا ببین خمیر بازیمو ..... موقع بالا رفتن با خوشحالی بای بای کردی و بوس فرستادی.... برات توضیح دادم که شاید تو دفتر نشینم چون ممکنه رییسم زنگ بزنه و بگه باید بیای سر کار. تو بازی کن تا بابایی بیاد دنبالت ...... گفتی باشه من بازی میکنم تو برو سازمان...

یه کم خیالم راحت شد.... قرار شد ساعت ۱۲ بعد از ناهار بیام دنبالت. ولی وقتی تماس گرفتم مربیت گفت خییلی خوب داری بازی میکنی و اگه ممکنه بیشتر بمونی و با بچه ها بخوابی و استراحت کنی . منم موافقت کردم

الان با مهد تماس گرفتم که اگه بیداری بیام مهد و ببرمت. ولی.....

خاله میترا گفت داری با الینا بازی میکنی و نخوابیدی و ناهارتو که قرمه سبزی بوده کامل خوردی!!!!!!!!!!!! اصلا هم سراغ منو نگرفتی!

جای خوابیدن ملافه ها رو سرتون کردید و حسابی بازی میکنید....... گفت اجازه بدین باشه و هر وقت ساعت کاریتون تموم شد بیاین دنبالش .

منتظر تموم شدن ساعت کاریم هستم عزیزم تا زودتر بیام و بغلت کنم....... امیدوارم که بهت خوش گذشته باشه و روزای بعد با میل و رغبت بری مهد تا من و بابا و مامان جونا و خاله عاطفه و ...... هم خیالشون راحت باشه.

کلی هم برای راحت بودن و اذیت نشدنت نذر کردیم......

بابایی ۴۰ روز یاسین و من یه مبلغی برای سید خانم و سفره حضرت رقیه تو روضه ماه آینده مامان جون......

خدایا خودت میدونی که تو دلمون چی میگذره و چقدر دلمون میخواد در دونمون آسایش و آرامش داشته باشه پس خودت کمکمون کن ........

*******************************************************************************

چهارشنبه  ۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

 

صبح باذوق ازم جدا شدی و من اصلا فکر نمیکردم که ساعت ۱۲ از مهد به بابا زنگ بزنن که بیاد دنبالت.

وقتی از خودت پرسیدم گفتی دلم برات تنگ شده بود البته وقتی بابایی و مامان جون هم ازت سوال کرده بودن همین جوابو بهشون داده بودی! بعدش هم گفتی که یه پسره اذیتم میکنه که من فکر میکنم بهانه باشه وفردا از مربیت میپرسم.

وقتی بابا رو دیدی بهش گفتی که امروز بریم خونه مامان جون ولی فردا میرم مهد.

با مربیت تماس گرفتم بهم گفت میتونستیم آرومش کنیم و نگهش داریم ولی گفتیم چون هفته اوله اذیت نشه. گفت وقتی قبل از اینکه بچه ها رو ببریم اتاق بازی همشونو به ترتیب بردیم دستشویی تا یه وقت سرگرم بازی نشن و یادشون بره و جیش کنن الین نیومد و گریه کرد! از همون موقع بهونه گیری شروع شد! براشون توضیح دادم که تو رو این موضوع حساسیت بالایی داری و اگه واقعا لازم باشه بری دستشویی حتما بهشون میگی حتی اگه درحال بازی و یا خواب باشی.

اولین خبرنامه مهدو امروز بهم دادن.

*******************************************************************************

پنج شنبه  ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

ساعت ۸.۵ صبح رفتیم مهد و به راحتی خداحافظی کردی. ظهر هم ساعت ۱۲.۵ اومدم دنبالت.

*******************************************************************************

امروز دوشنبه ۹ اردیبهشته از پنج شنبه تا حالا مهد نرفتی و فکر نمیکنم که بتونی تا آخر هفته هم بری چون یه ویروس بدجنس اذیتت کرده و حسابی مریض شدی. بدن  درد و گوش درد شدید که تا حالا اصلا دچارش نشده بودی و تب بالا تو این چند روز باعث شده حسابی ضعیف بشی. اما ذوق مهد رفتنو داری و هر روز میگی فردا که خوب شدم میرم مهد . مربی خوبت هم هر روز حالتو میپرسه.

 

********************************************************************************

شنبه  ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

صبح با اینکه کمی خواب آلود بودی به راحتی ازم جدا شدی تا ظهر هم که بیام دنبالت ۴ بار تماس گرفتم و حالتو پرسیدم خدا روشکر مشکلی نداشتی . ظهر که اومدم دنبالت وقتی اومدی پایین انگار نه انگار که منو دیدی ویا من مامانت هستم. مربیت گفت خیلی حس رهبری تو کلاس داری و از وقتی تو رفتی تو کلاسشون مسئولیتهای کوچولو رو که خیلی هم شادت میکنه به تو میدن!

تو ماشین ازم  بستنی سفید قیفی خواستی و در کمال تعجب من همه رو خوردی!

*******************************************************************************

 

یکشنبه   ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

خوب از خواب بیدار شدی ولی خوابت میومد . با این حال تا شنیدی که باید حاظر بشیم و بری مهد به راحتی لباس پوشیدی. وقتی خواستم تحویلت بگیرم مربیت گفت هم خوب غذا خوردی و هم خوب بازی کردی. منم قول یه جایزه خوبو بهت دادم.

بابایی قبل از اینکه برسیم جایزتو آماده کرده بود و با کلی اشتیاق منتظرمون بود . وقتی در اتاقتو باز کردی جایزه رو دیدی.

یه ست میز و صندلی و یه جعبه کامل خمیر بازی که تا دیدیش بازش کردی و فرصت عکس انداختن ندادی. میدونستیم خمیر بازی خیلی دوست داری و خوشحال میشی. میز و صندلی رو هم به این خاطر انتخاب کردیم که میخواستیم عادت کنی تا تو مهد و دوره بعدیت راحت باشی.

مبارکت باشه دختر گلم.

 

********************************************************************************

سه شنبه  ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲

 

خدا رو شکر که باز هم امروز با اشتیاق آماده شدی. و راحت رفتی بغل خاله میترا.

ظهر که اومدم دنبالت از روی گزارش کار روزانه که به تابلو اعلانات وصل شده بود فهمیدم که با خمیر حلزون درست کردین .... سوره حمد و توحید و کوثر تمرین کردین ..... وسطی بازی کردید برای هماهنگی دست و پا و چشم..... عمو دانیال اومده و داره باهاتون برای روز پدر تمرین ترانه پدر رو میکنه..... با بازی فرق بین حیوانات خانگی و وحشی رو بهتون یاد دادن..........

خوشحال شدم چون اگه تو خونه میموندی و با پرستارت بودی شاید اینقدر یاد نمیگرفتی و اینقدر خوشحال نبودی!فقط این برام عجیبه که هیچی از مهد برام نمیگی!

از خاله میترا تحویلت گرفتم و گفت که سوپتو نخوردی ولی پلو و ژله و ماستت رو کامل خوردی.

یادم رفته بود بگم! خدا رو شکر غذا خوردنت تو خونه هم بهتر شده و فکر میکنم به خاطر تحرک بیشترت باشه.

ازم خواستی ببرمت پارک ..... با هم رفتیم پارک و بعدش هم بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه.

اینم یه عکس از امروز: 

 

********************************************************************************

چهارشنبه   ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

امروز بابا به مهد تحویلت داد ..... خیلی تلاش کردم جلوی خودمو بگیرم و بیشتر از دوبار به مهد زنگ نزنم و حالتو نپرسم....

ظهر بازم بابا تحویلت گرفته بود و اومدین دنبال من........

خوشحال بودی ...... خدایا شکرت.

 

 

*******************************************************************************

این پست به صورت روزانه ادامه داره تا زمانی که.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد