الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخترم الین

الين و مهد كودك 1 ....

1392/1/18 19:40
230 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

قبل از عيد همراه خاله شراره رفتيم تا يكي دوتا مهد باقي مونده منطقه رو ببينيم.

از وضعيت بد مهد اولي كه رفتيم چيزي نميگم وبماند.... دومين مهد شعبه اصليه مهدي بود كه ماه پيش رفته بوديم وتو خوشت اومده بود. وقتي رفتيم حس خوبي داشتم و احساس كردم نظم بيشتري داره. براي تصميم گيري بهتر دوباره به مهد قبلي سر زديم كه اتفاقا مدير و صاحب اصليه هر دو مهد اونجا بود بعد از كلي صحبت كردن و البته انرژي مثبت گرفتن از خانم مدير برگشتيم سازمان.....

از اينجا بود كه دودلي من شروع شد و تو انتخاب موندم هر كدوم معايب و مزايايي داشتن كه باعث برابري امتيازشون تو ذهن من و بابايي ميشد. تصميم گرفتيم تا راهنمايي و مشورت از خداي مهربون كه همه چيز و آينده احاطه داره بگيريم .... جواب اين بود كه مهد اول كه تو ديده بودي بسيار بد و پر از پشيموني اومد ومهد دوم كه شعبه اصلي بود بسيار خوب و منشا خير و خوبي.....تكليف مشخص شد.

قرار بود ارديبهشت ماه بريم مسافرت ولي من و بابايي فكر كرديم اگه تو روزاي اول مهد رفتنت وقفه بيافته ممكنه دوباره به مهد برگشتنت سخت بشه و اذيت بشي بنابراين تصميم گرفتيم كه آخر هفته مسافرت بريم وبعد از برگشت بري مهد.

روزي كه براي ديدن مهد رفتيم به خاطر ظرفيت محدودش از مدير مهد وقت گرفتم .قرار شد ۱۷ فروردين ساعت ۱۰ اونجا باشيم. ولي وقتي تصميممون براي زمان مسافرت قطعي شد زمان قرارمون خودم تنها رفتم تا هم بپرسم كه آيا صلاح هست كه قبل از رفتنمون مهدو ببيني يا اينكه صبر كنيم بعد از اينكه برگشتيم وهم مربي رو بببينم صحبت كنم وبيشتر بشناسمش.

مدير مهد صلاح ديدن كه قبل از رفتن يه بار بريم تاهم در تو ذوق مهد رفتن ايجاد بشه و هم عكس العملت رو ببينيم و هم استرس زياد من كمتر بشه.

امروز وقتي مامان جون بيدارت كرده بود كه حاظرت كنه وبابايي بياد دنبالت بد قلقي كردي و زماني كه من تماس گرفتم كه ببينم حاظري يا نه گفتي من مهد نميرممممممم!!!!!!!!!!!!

دوباره ناراحتي و اظطرابم شروع شد و همش به اين فكر كردم كه اگه خوشت نياد وننخواي بري من بايد چي كار كنم....ديگه تحمل ديدن گريه هاي چند ماه پيشت رو نداشتم. خلاصه كه به بهانه اينكه قراره بياي سازمان پيش من آماده شده بودي و همراه بابا اومدي دم در مهد.

بسم اله گفتم وبا هم وارد شديم اصلا اشتياقي كه دفعه قبل داشتي رو نشون ندادي! مدير مهد كه متوجه استرس و دونه هاي درشت عرق رو صورتم شده بود دلداريم داد وگفت نگران نباش اولشه.....بعد هم از كمد جعبه اي رو در آورد كه توش پر از انگشتر بود .با ذوق رفتي جلو ويكي انتخاب كردي و گفتي ممنون ومشغول نگاه كردن ودقت تو محيط اطراف شدي. بعد هم مربي كه اسمش خاله ميترا بود اومد و اونم يه تخم مرغ كه به شكل عروسك حاجي فيروز بود بهت جايزه داد و خودشو معرفي كرد و خواست باهات ارتباط برقرار كنه پرسيد چه بازي دوست داري ؟گفتي سرسره.... خواست ببرتت حياط كه گفتي مامانم بياد و منم اومدم توحياط كمي بازي كرديد و بعد هم رفتين سراغ استخر توپ كه تو دوست داري. بعد هم رفتيد بالا پيش بچه ها و دوباره تو استخر توپ بازي كردين..... مربيها خيلي ازت خوششون اومده و ميگفتن دختر مستقل و خوش سر زبوني هستي ومنم تاييد كردم.

آخرشم يه دفعه گفتي بابام توماشين تنها نشسته بريم پيشش. از مدير و مربيها تشكر كردمو و اونا هم با دادن يه بادكنك بدرقه مون كردن و از مهد بيرون اومديم. خ.استي تا با من بياي سازمان .... اومديم و چون صبح زود بيدارشده بودي خوابت ميومد .... تو اتاقم خوابوندمت و تو الان مثل فرشته  ها خوابيدي.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد