الينالين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخترم الین

اولین آرایشگاه رفتن....

امروز به سرم زد تا قبل از اینکه بریم ببرمت آرایشگاه و موهاتو مرتب کنم . چون بین دو تا تعطیلی بود آرایشگاهها  اکثرا تعطیل بودن ولی بالاخره یکی پیدا شد. رفتیم داخل وقتی گفتم مشتری دختر نازمه و میخوام موهاش مرتب بشه فکر کردن شوخی میکنم! آخه مامانی هنوز موهات کمه ولی بلند شده و نا مرتب. خلاصه که نشوندمت بغل خودم و سه چهار تا مشتری ذوق کردن و اومدن روبروت ایستادن و کلی شکلک در آوردن تا حواست پرت بشه ۲ تا خانومه ارایشگر هم ازپشت سرت شروع کردن به کوتاه کردن تو هم شروع کردی به جیغهای بنفش کشیدن و فرار کردن .... خلاصه که نتیجه کار خوب از آب دراومد.موهایی که زده شده بود گرفتم تا هم وزنشون صدقه بدیم و برات نگهشون دارم.    ...
10 شهريور 1390

اخرین روزهای پانزدهمین ماه و ماه رمضان.....

بالاخره بعد از چند روز خدارو شکر دیشب بهتر شدی مامانی . تو این چند روز دو بار پیش آقای دکتررفتیم آخه اوضاع سینه ات خیلی خراب بود و من هم حسابی ترسیده بودم که نکنه ریه ات خدای نکرده عفونت کرده باشه که خدا رو شکر اینطور نبود البته هنوز سرفه های شدیدی میکنی. از دیروز یه کم غذا خوردنت بهتر شده. وقتی رفتیم پیش آقای دکتر تا دیدیش شروع کردی به جیغ زدن و گریه کردن طوری که به زور تونست معاینه ات کنه. نمیدونم چرا ازش اینقد شاکی هستی که این جور بی تابی میکنی. وزنت هم 100 گرم کم شده بود که انشاله سعی میکنیم جبرانش کنیم. از خدا میخوام هیچ مامان و بابایی مریضی نی نیشونو نبینن.  ماه پر برکت رمضون داره تموم میشه وفردا عید فطره .عید تو وهمه فرشت...
8 شهريور 1390

تب.......

بالاخره بعد از چند روز خدارو شکر دیشب بهتر شدی مامانی . تو این چند روز دو بار پیش آقای دکتررفتیم آخه اوضاع سینه ات خیلی خراب بود و من هم حسابی ترسیده بودم که نکنه ریه ات خدای نکرده عفونت کرده باشه که خدا رو شکر اینطور نبود البته هنوز سرفه های شدیدی میکنی. از دیروز یه کم غذا خوردنت بهتر شده. وقتی رفتیم پیش آقای دکتر تا دیدیش شروع کردی به جیغ زدن و گریه کردن طوری که به زور تونست معاینه ات کنه. نمیدونم چرا ازش اینقد شاکی هستی که این جور بی تابی میکنی. وزنت هم 100 گرم کم شده بود که انشاله سعی میکنیم جبرانش کنیم. از خدا میخوام هیچ مامان و بابایی مریضی نی نیشونو نبینن.  ماه پر برکت رمضون داره تموم میشه وفردا عید فطره .عید تو وهمه فرشت...
1 شهريور 1390

عکسهای تولد یکسالگی....

  تولد تولد نازگلکم مبارک عزیزم من و بابا تصمیم گرفتیم که تولدتو یک هفته جلوتر یعنی۵ خرداد بگیریم آخه بعد از روز اصلی تولدت یعنی ۱۲ خرداد چند روز تعطیلی بود وهمه میخواستن برن مسافرت. تمام تلاشمونو کردیم تا در حد امکانمون بهترین جشنو برای یکی یه دونمون بگیریم و خدا رو شکر به گفته مهمونا اینطور هم شد آخه جشن تولدت اولین جشن تولد تم داری بود که تو فامیل و اطرافیان برگذار شد. تمام تزیینات غیر از بادکنکها کار دست بود که با تمام عشقم برات درست کردم و  چه لذتی از این کار میبردم البته باباو خاله عاطفه خیییییییلی کمکم کردن . طفلک خاله که دیگه تقریبا همه چیو کفشدوزک میدید!!!  عکس زیادی نتونستیم بگیریم و ...
30 مرداد 1390

چهارده ماهگی...

عزیزم چهار ده ماهگیت مبارک . حالا دیگه خوب میتونی راه بری البته وقتی خیلی خسته میشی نمیتونی تعادلت رو حفظ کنی . با اون پاهای کوچولوت همه جای خونه رو میگردی . به تعداد ماههای زندگیت دندون داری و دوتای دیگه هم دارن تلاش میکنن بیان بیرون . تو اطرافیانت غیر از من و بابا خاله عاطفه و دختر عمو زینب رو خیلی دوست داری و هر وقت میبینیشون کلی بوسشون میکنی . ولی نمیدونم چرا با مامان جون ملیحه(مامان بابایی) زیاد میونه خوبی نداری وگاهی وقتا وقتی از در خونشون میایم بیرون تازه روی خوش بهش نشون میدی. توغذاها سوپ شیر و کباب چنجه و ماکارونی خیلی دوست داری و تومیوه ها هندونه و خیار و بقیه میوه ها هم در حد یه گاز . موز رو هم پوستشو دوست داری ا...
12 مرداد 1390

الین در طالقان....

چهارشنبه شب وقتی از مهمونیه ولیمه حج دوست بابایی  عموسید کاظم برمیگشتیم به پیشنهاد عموها ( دوستای سی ساله بابا) قرار شد که صبح ساعت۶ راه بیافیم بریم طالقان من با اینکه به دلیل بی خوابیها خیلی خسته بودم از این پیشنهاد استقبال کردم چون هم دو ماهی بود که همدیگه رو ندیده بودیم و هم میتونستیم آب و هوایی عوض کنیم و برای چند ساعت از آلودگی و هوای گرم تهران فرار کنیم.   همه اومده بودن با بچه هایی که کوچکترینشون تو بودی . کلی کیف کردی.  تو آب سنگ مینداختی و وقتی شلپ صدا میداد و قطراتش به اطراف پخش میشد ذوق میکردی و میخندیدی. چهارشنبه شب وقتی از مهمونیه ولیمه حج دوست بابایی  عموسید کاظم برمیگشتیم به پیشنهاد ...
8 مرداد 1390

سفر نامه...

شب عید نیمه شعبان راه افتادیم سمت تبریز بابایی گفت شب بریم تا الین خانوم تو راه بخوابه و خسته نشه ولی شما تا صبح بیدار بودی و همراه ما.... رسیدیم و مامان جونو که چهل روزقبل رفته بود تبریز دیدی و کلی خوشحال شدی شب هم سه تایی باهم رفتیم ائل گلی آخه مامان و همکلاسیهای دانشگاه زمانی که سال ۸۰ فارغ التحصیل شدن قرار گذاشتن که روز نیمه شعبان ۱۳۹۰ساعت ۵ همراه خانوادشون بیان اونجا وهمدیگه رو ببینن . گفتن لازم نیست که چه لحظات خوشی بود .همه اومده بودن جز خاله لیلا دوست صمیمی وهمیشه همراه مامان که سفر حج بودن و قرار بود فردای اونروز برگردن. بعد از اینکه همه جمع شدیم رفتیم رستورانی که از قبل رزرو شده بود و اونجا همه همسر و بچه هاشونو...
2 مرداد 1390

راحت بودن یا با تو بودن....

با اینکه خیلی ها بهم گفتن دخترتو نبر اذیتت میکنه برو و راحت از برنامه لذت ببر ولی بازم دلم نمیومد که پیشم نباشه و من خوش باشم و الینم کنارم و تو بغلم نباشه... پیش خودم گفتم عیبی نداره اگه دوست نداشت که بشینه میبرم بیرون نگهش میدارم ولی میبرمش. چند تا بلیط کنسرت برای پنج شنبه شب داشتم این کنسرت و برنامه های قبل از اونو سازمان برای اعضا در نظر گرفته بود با خاله و دایی مجتبی و بابا و بابایی رفتیم همون طور که حدس میزدیم جمعیت زیادی اومده بودن و سالن سه هزار نفری وزارت کشور تقریبا پر بودو این نگرانی منو بیشتر میکرد ولی خدا رو شکر برعکس چیزی که فکر میکردیم الین از برنامه خوشش اومده بود و کلی قر داد و ...
25 تير 1390

الینم راه افتاد هورررااااااااااا...

عزیزم باید مامان باشی تا خوشحالی و شور اون لحظه ای که نفست میتونه یک قدم و حتی یک قدم بدون کمکت بیاد به سمتت درک کنی . وقتی این اتفاق در آینده برات بیافته میفهمی که چرا من تو اون لحظه انگار تمام دنیا رو از خدا هدیه گرفتم و پشت سرهم به خاطر این هدیه ازش تشکر میکردم و از شوق تند تند ماشاله وآفرین بهت میگفتم و تشویقت میکردم وبا اینکه اشک شوق نمیذاشت واضح ببینمت یه لحظه ازت چشم برنمیداشتم و تو با خنده هاج و واج منو نگاه میکردی .نمیدونستم اول به کی وچه جوری خبر بدم که دختر گلم راه افتاد .  روز یکشنبه ۱۹ تیر ماه ساعت ۵:۲۵ دقیقه بعداز ظهر بود که داشتیم با هم توپ بازی میکردیم . روبروم به فاصله دو قدمی نشسته بودی و توپو قل میدادی طرفم یه ...
20 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم الین می باشد